در شَبـ،بـه آسمانـ خیره شُده بـودَمــ...
چادُرمــ،،،در تاریکی شبـ دیده نمـیشُد!
چشمانَمــ سمتِـ مآه دوید...
شآخه عُریانـ درختی بَر چهره مآه خط  انداخته بـود!
بآ خود گُفتمـ:چرا مآه نیز همانند ستاره هایـ دیگر چشمکــ نمیزند...؟
خیلی دوست دآرمـ مآنند مآه،در آسمان بدرخشمـ،
ناگهآن،،،مآه لب به سخنـ گشود و گفتـ :
دخترچآدریـ،،تو خود،با چآدرتــ آسمآنیـ سآخته ایـ بی همتآ
تصوّر میکنمـ بی میل نبآشیــ بخواهیـ آن راز رآ کَشفـ کنیـ،
آیا، دُختـری از جِنس مآه و  آسمانی از جنس چآدُرمشکیـ به ذهنتـ نمیرسَد