گرما بود، انگار از آسمان آتش می بارید...
صورتش گل انداخته بود و عرق بود که مدام از سر و روش روان بود، چادر مشکی انگار یه تیکه آتش شده بود به تنش، اما باز هم سعی می کرد خوب خودشو بپوشونه...
لب های پر خنده دخترکان بی حجابی که از کنارش رد می شدند، گواهی از به سخره گرفتن پوشش او در این گرمای وحشتناک می داد، گاهی هم کسی بود که متلکی بیندازد و او را به بغل دستی اش نشان دهد...
گرمت نیست؟ ... این چیه پوشیدی تو این گرما ؟.... کولر بدم خدمتتون ؟...
پاهایی که دیگه توان کشیدن بدنش رو نداشت و گرمایی که دیگه غیر قابل تحمل بود، انگار عرصه رو بد جور بهش تنگ کرده بود، دیگه به خونه نزدیک می شد و فکر اینکه سریع از این شرایط نجات پیدا می کنه لحظه ای رهاش نمی کرد...
در رو باز کرد، داخل شد و بعد از بستن درب خونه، چادرشو از سر برداشت، نگاهی بهش انداخت، احساس حقارت عجیبی می کرد، همون جا تو حیات چادر مشکی رو به گوشه ای پرتاب کرد، انگار چیزی رو از خودش می روند که به خاطرش خیلی زخم زبون خورده بود، به اتاق که رسید خودشو جلو کولر رها کرد، درجواب سوال مادر که پرسید چرا اینقدر خسته ای؟ گفت؟ خیلی گرمه... اما فقط گرما نبود، بار سنگین چشم های دریده دخترکان بی حجاب و لب های به سخره باز شده آنها در کوچه و خیابون، از این گرما بدتر بود...
شربت خنک رو که لاجرعه سر کشید، خودشو به خواب سپرد ...
مغرب بود، از گرمای هوا به شدت کاسته شده بود و لحظه های اذان در پیش، بیدار شده بود، وضو گرفت و قرآن رو از طاقچه اتاق برداشت و باز کرد...آیه 26 سوره اعراف:
یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْکُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْءَاتِکُمْ وَرِیشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَىَ ذَلِکَ خَیْرٌ ذَلِکَ مِنْ آیَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ
ای فرزندان آدم برای شما، لباس فرو فرستادیم که اندام شما را بپوشاند؛ و مایه زینت شماست؛ و لباس تقوی بهتر است؛ این از آیات خداست، باشد که متذکر شده، پندگیرند.
چه آیه زیبایی بود... انگار این آیه را قبلاً ندیده بود، یا توجهی نکرده بود، انگار امروز به چشمانش نازل شده بود و با صدای ملکوتی در وجودش شنیده بود که: "اقراء" ... بخوان به نام پروردگارت که تو را زیبا خلق کرد و لباس تقوی را بر تو پسندید...
کمی بیشتر توجه کرد و آیه بعدی را با دقت بیشتری خواند:
یَا بَنِی آدَمَ لاَ یَفْتِنَنَّکُمُ الشَّیْطَانُ کَمَا أَخْرَجَ أَبَوَیْکُم مِّنَ الْجَنَّةِ یَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِیُرِیَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ یَرَاکُمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّیَاطِینَ أَوْلِیَاء لِلَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ
اى فرزندان آدم زنهار تا شیطان شما را به فتنه نیندازد چنانکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند و لباسشان را از ایشان برکند تا زشتیهایشان را بر آنان نمایان کند در حقیقت او و قبیلهاش شما را از آنجا که آنها را نمىبینید مىبینند ما شیاطین را دوستان کسانى قرار دادیم که ایمان نمىآورند.
انگار خدا داشت با او روبرو صحبت می کرد، می گفت: برایت چادر را فرستادم تا لباس تقوی باشد برایت و این لباس برای تو بسیار بهتر است، نکند با رفتن به سمت شجرهِ ممنوعهِ هوس، گناه و شیطان، زشتی های خود رو به نمایش در بیاری؟
اشک از چشمانش سرازیر شد، انگار این آیه، این لحظه، فقط داشت او رو مخاطب خودش قرار می داد، بهش مستقیم اشاره می کرد، که ای دختر خوب، که خدا از زیبایی چیزی برات کم نذاشته، منِ خدا برات لباس تقوی را پسندیدم، نکنه لباسی رو تنت کنی که شیطون برات دوخته و باعث می شه زیبایی های که من بهت دادم، مبدل به زشتی بشه، زشتی ای که فقط چشمان شیطانی اونو زیبا می بینند و در اصل چیزی جز زشتی نیست...
صدای اذون بلند شد و او متوجه نماز شد، این بار انگار همه وجودش می خواست به نماز برسه و سر بر سجده در مقابل کسی بذاره که امروز لذت بندگی رو بهش چشونده بود...
چادر سفید و تمیز و خوشبو رو از جالباسی برداشت و به سرش کشید.... اما...
یادش اومد عصر چادر مشکی رو انداخته گوشه حیاط، همون لحظه ای که از دیدن چادرش احساس حقارت کرده بود...به حیاط رفت و چادرش رو از گوشه ای برداشت، خاکی شده بود، کمی خاک ها رو از چادر پاک کرد...
...
مادر خبر نداشت، دخترش برای نماز بیدار شده یا هنوز خستگی او رو تو خواب خوش نگه داشته...
همین طور که صداش می زد، در اتاق رو باز کرد و ... تعجب کرد...
دخترش ایستاده بود به نماز... اما اینبار با چادر مشکی...!!!
خوب که توجه کرد، انگار نور عجیبی فضا رو روشن کرده بود، حتی روشنتر از زمانی که با چادر سفید نماز می خوند.... چقدر دیدنی تر شده بود نماز این بار دخترش... همون گوشه اتاق دم در نشست و فقط تماشا کرد...
عجب نمازی بود...