حواسم به اطرافم نبود…

انگار اصلا به قول معروف تو باغ نبودم …

هر بار که می خواستم برم بیرون، یه ربع جلوی آینه به خودم نگاه می کردم …

اونم آینه قدی …

تا وقتی بچه مدرسه ای بودم این اوضاع ادامه داشت …

خودم اسمشو گذاشتم دوران جاهلیت…!!

آرایش نمی کردم ولی همه ش می گفتم “این طوری خوبم؟” …

“شایدم با اون لباس بهتر باشم” …

عوضش می کردم …

“این یکی بهتره” …

تنها هم بیرون نمی رفتم …

باید با یه دوست همراه می بودم …

نمی دونم …

نمی دونم این جاهلیت از کجا اومده بود سراغم (البته باتمام جاهلیت حواسم بود که تنگ نپوشم)

پیش دانشگاهی تموم شد …

با مدرسه وداع کردم البته با سختی

چند روز بعد اما …

وقتی بعد از یک ربع در آینه قدی به خود نگاه کردن، از خونه زدم بیرون …

وای خدای من …

انگار اولین باری بود که بیرون از خونه بودم و آدم های اطرافم رو می دیدم …


یه دختر آرایش کرده با لباسی نسبتا تنگ ، جلوتر از من راه می رفت. چند پسر هم ، چند قدم جلوتر از اون نشسته، به اطراف خودشون نگاه می کردن و مشغول صحبت کردن با هم بودن. اون چند لحظه ای که دختر از اونجا بگذره، پسرا حسابی وراندازش کردن و یه چیزی بهش گفتن که من متوجه نشدم.

نوبت به رد شدن من از اونجا رسید …

تمام بدنم می لرزید و خیس عرق شدم …

وقتی رد شدم، همه ش می گفتم خدایا یعنی اونا الان دارن به من نگاه می کنن؟ نگاهشون همون طوریه که به اون دختر بود؟ …

خجالت کشیدم …

از خودم بدم اومد…

قدم هام رو تندتر کردم تا به خونه رسیدم …

از دست خودم حسابی عصبانی بودم … خودم رو تنبیه کردم و چند روز بیرون نرفتم …

تا این که دوستم زنگ زد و خواست که باهاش برم بیرون …

چادرم رو که خاک می خورد، برداشتم …

 انداختم روی سرم …

چه حس خوبی بود …

انگار که یه حفاظ دور خودم بسته بودم …

بهم امنیت می داد…

آرامش می داد …

خیلی ها از من می پرسیدن : “مداح بودن مامانت باعث شد که تو مجبور بشی چادر بپوشی؟ خیلی سخته ، نه؟ … زمستون گِلی می شه، تابستون هم که خیلی گرمه” …

ولی نه …

من …

عاشقانه چادر رو انتخاب کردم و تا الان هم عاشقانه پوشیدم.

خدایا شکــرت