یادمه کلاس پنجم بودم که خواهرم فوت کرد. ۱۹ سالش بود خیلی دوسش داشتم فقط همون یه خواهر رو داشتم که…

اشـکال نــداره ، گرچه خیلی یادش الان هم سخته ولی راضی هستیم به رضای خدا

بگذریم…

بعد خواهرم من شدم دختر بزرگ خانواده که اینطوری انتظارها هم ازم بیشتر شد. خانواده ی من یه خانواده ی مذهبی بودند و هستند. الان هم  خیلی دوس دارن دختر حجاب کامل داشته باشه. یه دایی خیلی مذهبی دارم که نیمه ی دوم سال ۸۷ بود که بهم یه چادر مشکی گل گلی خرید و آورد که این چادرو سر کن آخه من چادر خیلی دوس داشتم ؛ همیشه چادر نمازمو سر میکردم ، حتی بیرون!  واسه همین دایی این چادرو آورد که من چادر مشکی سرم باشه. فردای اون روز مامانم چادر و دوخت و منم سر کردم و رفتم مدرسه.  همه ی دوستام که به قول امروزیا باکلاس و آپدیت بودن مسخرم کردن که اینو باش مث مامانا شده و فلان….

منم اولش چون تازه هم خواهرمو از دست داده بودم گریه کردم و اومدم خونه که اگه خواهرم بود نمیذاشت مسخرم کنن و …..که همینطوری که گریه میکردم مامانم رسید گفت چیه حاجیه خانوم زهرا خانوم؟ چرا گریه میکنی؟ گفتم دیگه چادر سر نمیکنم همه مسخرم میکنن مامـانم یه حـرف خیلـی خـوبی زد که تا الان یـک بار هم چادرمو زمین نذاشتم چه در مسافرت چه در شهرم

حرف مامان : زهرا جان تو خودتو ناراحت نکن اونا از حسودی دارن بهت میخدن بذار اونا بخندن تو با این کارت خدا رو میخندونی و کاری میکنی که خدا ازت راضی میشه پس تو به خاطر مسخره کردن چند تا بچه میخوای خدا رو ناراحت کنی؟؟؟ ضمنا” دختر گلم تا حالا دیدی به یه ماشین کهنه و قراضه چادر بکشن و ازش دربرابر دست درازی بعضیا حفاظت کنن؟ منم گفتم نه ندیدم آخه همسایمون یه ماشین قراضه داشت که مامان اونو مثال زد بعدش مامان گفت پس بدون هرچیزی که با ارزش باشه ازش در برابر آفت دیگران حفاظت میکنن پس دخترم تو با ارزشی که چادر مشکیت مثل حفاظ ازت محافظت میکنه…


و این حرف مامان برام یه تلنگری بود که باعث شد بیدار شمو به خودم بیام و خنده های دوستامو همکلاسیامو به دل نگیرمو تا الان چادر مشکیم سرم باشه.