چادر سر نمیکنم چون جوانی و شیک پوشی با چادر جور در نمیاد ،اصلا ضد همدیگه هستن ؛ چادر که سر میکنم باید مدام نگران پله برقی پاساژهاباشم، که مبادا چادر بهش گیر کنه و با سر زمین بخورم ،با چادر که نمیشه پاساژگردی کرد ،نمیشه چرخ و فلک سوار شد یا اصلا سینما ،منی که عشق سینمام اگه اونو ازم بگیرن چیکار کنم ،ولی یه کار میشه کرد قبل از این که سینما رو ازم بگیرن خودم چادرمو بر میدارم و خیلی شیک وراحت میرم سینما بدون ترس از اینکه کسی بهم متلک بگه که مثلا خانوم چادری جانمازتو آوردی ؟یا خانومای محترم که فیلم نمی بینن اونم تو ملاعام زشت نیست؟

بهونه ی دیگه م هم برای چادر نپوشدن با بامه همیشه میگم چادر سرنمی کنم چون با بام خوشش نمی یاد ،گاهی که منو با چادرمی بینه میگه: وقتی چادر سرت میکنی یاد خاله خانباجیای تو کوچه ها می افتم، برا رد گم کنی می گم با با جون شما باید منو مجبور کنید چادر سرم کنم اونوقت خودتون اولین کسی هستین که مسخر ه م می کنین ،می خنده و میگه این برا قدیما بود الان دلم می خواد تو از همه سر باشی ،اصلا می خوام تو مهمونیا با لباس آنجلینا جولی قیامت به پا کنی ،حواست باشه با پسرای بی کلاس دمخور نشی نگاه به مارک کتشون که کنی می فهمی کی آدم حسابیه درضمن ماشینشم حتما شاسی بلند باشه میگم ولی بابا مامان خلاف حرفای شما رو بهم میگه ؟با اخم وتخم ویه ذره فریاد میگه اون اگه عقل داشت که زن یه آدمی مثل من نمیشد تو که نبود ی اونوقتا حتی نون واسه خوردن هم نداشتیم ولی همین مادرت نماز و روزش تو اون شرایط هم ترک نمیشد بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه آروم زیر لب میخنده و میگه درست عین مادر خدا بیامرزم آخی یادش بخیر چه روزایی بود ....بعد انگار که فراموش کنه داشته با من صحبت می کرده میره تو فکر و می بینم که تو دود سیگار غرق میشه خوب که فکر می کنم می بینم با عقاید مامانم زیاد مخالف نیست ولی انگار شاید تو رویاهاش دلش یه دختر اینجوری می خواسته که داره .

ولی با تمام این حرفا الان چادریم میدونید چرا؟چون یه جایی به خاطر مانتویی بودنم بد جور به رگ غیرتم برخورد

یه روز مامانم تصادف کرده بود و رفته بود تو کما خیلی هول کرده بودم بابام هم مسافرت خارج بود ، مونده بودم تک و تنها هر چی التماس بلد بودم ، به این دکترا کردم ولی گفتن فقط دعا میتونه مادر تو بر گردونه، اگه تا فردا صبح به هوش نیاد دیگه کاری از دست ما ساخته نیست؛هول شده بودم داشتم دیوونه میشدم که یک خانوم خیلی محجبه ای که مدام تسبیح می انداخت بهم گفت دخترم اینقدر بی قراری نکن به جای منتظر موندن برو امامزاده دو رکعت نماز بخون ان شا اله مادرت شفا پیدا می کنه تو فکر رفتن و نر فتن بودم که یه پسری از این امروزیا با تمسخر گفت :خانوم اگه شما بری شاید، ولی مگه قیا فه اینو نمی بینی اینم آدمه اصلا اونجا راهش نمیدن اینو که گفت بغضم تر کیدو اشکام جاری شد

ولی خانومه گفت به ظاهر نیست پسرم به دله، دل اگه شکست همه کاری از دستش بر میاد ولی دل من با تمسخر اون پسر شکسته بود به خاطر لحن حرف زدنش ، شاید هم به خاطرعقیده ای که داشت وصادقانه اونو به زبون آورده بود، داشتم فکر میکردم منی که به خاطر خوشامد یکی مثل اون خودمو به اون ریخت و قیافه در آورده بودم حالا داشتم مسخره میشدم اونم توسط کسی که حال و روزش از منم بدتر بود، با اون موهاش که مثل دخترا با کش مو دم اسبی بسته بود با این وجود رفتم امامزاده و با چادر صحن دو رکعت نماز خوندم و اونقدر گریه کردم که خوابم برد بیدار که شدم صبح شده بود از ترس نذر کردم اگه برم بیمارستان و مامانم زنده باشه تا عمر دارم چادر سر کنم قربونش برم امامزاده به ظاهرم نگاه نکرده بود به دلم نگاه کرده بو د که شکسته به این که وقتی بابام اومد شرمندش نباشم منم تا الان به نذرم وفا کردم وچادریم، دعا کنین تا آخر پای عهدم بمونم آخه نمی خوام یه روزی شرمنده امامزاده بشم

نمی خوام یه روزی شرمنده امامزاده بشم !!!!