یکی از بچه ها در گوشم گفت: « این دو سه روزه فلانی رو دیدی؟ »
+ « نه ... چطور؟ »
- « از پای لبتابش جُم نمیخوره... مگه برای کلاس و دستشویی ...!! »
+ « خب شاید اعتصاب غذا کرده طفلک! »
- « خنگول خانم حالت خوبه؟... اعتصاب غذایِ چی باید بکنه؟!! دارم میگم پشت لبتابه ... برو ببین داره چه کار میکنه! »
+ « وا ... مگه من فضول محله ام؟ »
- « نخیر ... مسئول خوابگاهی مثلا »
+ « خب باشم! »
- « آخه آخر هفته امتحان داره ... »
+ « خب داشته باشه! »
- « اَ اَ اَه ... برو ببین چیکار میکنه دیگه... » هـلم داد سمت در اتاقش. من هم تعادلم را از دست دادم و خوردم به در!
صدایی از داخل بلند شد: « آروم بابا، به همتون میرسه!! ... کیه؟ »
شخص هل دهنده هم با شیطنت خندید و در رفت :|
گوشه در را باز کردم؛ دیدم پشت لبتابش نشسته و با تعجب منتظر است ببیند کی بوده!
+ « سلام ... خوبی؟ »
- « سلام، ممنون ... چی شده؟ »
+ « هیچی؛ شنیدم اونقدر پشت لبتاب نشستی که دچار خشکی مفاصل شدی! »
لبخندی زد و به کارش ادامه داد؛
+ « حالا داری چه کار میکنی؟ »
- « نشنیدی؟ »
+ « چیو؟ ... آها ... چرا خب ... لابد شنیدم که اومدم به دادت برسم دیگه! »
با تعجب نگاهم کرد: - « چی؟! ... آها ... نه ... خبر رو دارم میگم! »
+ « اخبار؟ نه امروز ندیدم »
- « کاش این چیزا رو توی اخبار میگفتن. »
+ « چیا رو...؟! »
- « اینکه سه روز پیش دو تا زن چادری رو بخاطر نهی از منکر اونقدر زدن که بستری شدن!! »
خونم به جوش اومد: « کجا؟ »
- « تهران » ... « جلوی چشم بچه هاشونم بوده »
- « آخ الهی بمیرمممم »
+ « ... حالا تو داری چیکار میکنی؟ »
- « دارم یه سایت میزنم، توش یه طومار امضا طراحی کنم بفرستم به قوه قضاییه برای پیگیری ماجرا... »
+ « پس منم هستم. هر کمکی داری بگو... »
و این شد که سایت چادری ها متولد شد: در سال 1389 :)
البته این دومین قالبمونه که از سال 97 راه انداختیمش و با حمایتهای شما ادامه اش میدیم.