بیرون حرم امام رضا (ع) با هم مشغول قدم زدن بودیم پیرمرد خوش ذوقی بود خیلی قدم زدن و حرف زدن با او را دوست داشتم ، چهره ی دوست داشتنی با محاسن سفید داشت و البته خیلی نورانی همینطور با هم صحبت میکردیم و قدم میزدیم تا اینکه متوجه زن و مرد جوانی شدیم که آن طرف خیابان درست از کنار حرم رضوی عبور میکردنند وضغ ظاهری زن مناسب نبود و نیمه عریان بود ( این خاطره برای دوران قبل از انقلاب است) پیرمرد گفتگو را رها کرد و رفت به سمت آن دو زوج جوان خیلی ناراحت بودم فکر میکردم الان باید درگیری رخ دهد اما با کمال تعجب دیدم پیرمرد با همان لبخند همیشگی روی لب اول سلام کرد و بعد مرد جوان را در آغوش گرفت بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به مرد و گفت : همسرت را دوست داری ؟

جوان گفت : آری ، خیلی به هم علاقه مندیم پیرمرد گفت : ببینم اگر همسرت در آتش قرار بگیرد چه میکنی ؟ در جواب گفت : خودم را به آنش میاندازم و او را نجات میدهم

بغضی در سینه پیرمرد ترکید آرام گوشه ی چشمانش بارانی شد با همان صدای تکه تکه گفت : بخدا قسم که همسرت دارد در آتش جهنم میسوزد جوان سراسیمه شد خیلی حرفهای پیرمرد بر او تاثیر گزاشته بود به پیرمرد گفت : الان چه باید انجام دهم من نمیتوانم بایستم و سوختن همسرم را تماشا کنم

پیرمرد دستش را داخل جیب کتش برد اسکناسی درآورد و به جوان داد گفت برو و چادری برای همسرت خریداری کن....

پ.ن : آن موقع ( قبل انقلاب ) غیرتها زود به جوش می آمد اما حالا فقط اسمی از غیرت مانده

آن موقع بی خیال از کنار این موضوع ها نمی گذشتیم اما حالا ....