با قنداق تفنگ زد توی صورت پیرمردDescription: 🤕 و دوباره درحالی که نیشخند جسورانه‌ای بر لب داشتDescription: 😏، زن را کشان کشان برد.Description: 😱

زن بیچاره مثل ماهی تقلا می‌کرد و جیغ می‌کشید، اما حریف دستان خشن و زورمند او نبود. سرباز مثل شکارچی‌ای که مرغی را زنده زنده پر بکند، ابتدا چادر زن و بعد روسری‌اش را از سرش برداشت. سه‌‌چهارتا زن به دیوار خشتی کوچه چسبیده بودند و بهت‌زده فقط و فقط نگاه می‌کردند. مگر کسی جرأت داشت به سربازان "روس" بگوید بالای چشمتان ابروست؟؟

در همین لحظه آیة‌الله اِشکوَری از راه رسید. پیرمرد با زحمت خودش را جمع کرد، مضطرب به سوی حاج‌آقا دوید و بدون اینکه فرصت را با توضیحات بیجا از دست بدهد با انگشت Description: 👈Description: 💂به طرف سرباز و زن بیچاره -که صورتش از شدت ترس و حیا سرخ شده بود- اشاره کرد و درحالی که با دست دیگر گونه‌اش را گرفته بود با درد گفت: «من خواستم جلویش را بگیرم ولی با قنداق تفنگش کوبید تو صورتم.»

آیة‌الله دوید به سمت سرباز نظمیه‌ای که در آن نزدیکی ایستاده بود و تماشا می‌کرد. داد زد «سرباز غیرتت کجاستDescription: 😠...بزنش» اما سرباز امتناع کرد.

آیةالله دست برد به سمت اسلحه‌اش ولی سرباز با چابکی او را پس زد. آیةالله نگاه غیظ‌آلودش را از چشمان ترسوی نظمیه‌چی گرفت و به سوی قصابی آقاحشمت دوید و وارد مغازه شد.

طولی نکشید که حشمت با چشمهایی سرخ از شدت غضب و با ساطور بزرگی که معلوم بود لبه‌اش تازه صیقل خورده بیرون پرید و نعره‌کشان به سوی سربازِ روس حمله‌ور شد.

سرباز روس از هیبتِ چهره حشمت و فریاد بلندش دو پا داشت، دوتای دیگر قرض کرد و زد به چاک... Description: 🏃اما حشمت آمده بود سرباز روس را تکه تکه کند.

 تا نزدیک شد ساتور را بالا برد و با تمام توان کوبید روی گردنش.

دوباره برد بالا و محکمتر از قبل کوبید.

سرباز، ناله بی رمقی زد و بی‌جان افتاد.

زنها از ترس جیغ کشیدند.

آیة‌الله با شوق و هیجان فریاد زد: «زنده باد حشمت...ماشالله حشمت...ماشالله»

اما یکدفعه دلش هری ریخت.

فوری سرش را برگرداند به سمت نظمیه‌چی.

سر جایش نبود.

آیة الله از همین می‌ترسید.

لابد رفته بود خود شیرینی کند...مردک بی‌غیرت!

دوباره به حشمت نگاه کرد.

حشمت درحالی که چشمانش را به زمین دوخته بود، روسری را به زن می‌داد.

زن هنوز شوکه بود.

آیةالله دوید جلو؛ حشمت را درآغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. «خوشا غیرتت بزرگمردDescription: 💪... فدای مردانگی‌ات.»

دستش را با پیش بند پارچه­ای اش پاک کرد و آرام جواب داد: «قربان لطفت آقا..»

فردای آن روز کل شهر فهمیده بودند.Description: 🌸هیچکس شک نداشت که درجه داران شوروی تا وقتی حشمت را محاکمه و اعدام نکنند، کوتاه نمی‌آیند. حکومت هم اگر عُرضه داشت نمی‌گذاشت پای اجنبی‌ به مملکت باز شود، چه رسد به این بی‌حیایی‌ها...!

خطر، ساعتها بیخ گوش حشمت خوش‌رقصی می‌کرد، اما آیةالله اشکوری با همکاری علمای شهر و پشتیبانی مردم کاری کردند کارستان.

طوری از او حمایت کردند که توانست مثل همیشه صبح اول صبح مغازه را باز کند و دوباره ساطور دست بگیرد و بدون هیچ ترسی گوشت مردم را تامین کند.

 

* آیة الله اِشکوَری از علمای سرشناس بابلِ مازندران بود و این داستان به دوران جنگ جهانی دوم مربوط است که بعد از شکست ذلیلانه ارتش پهلوی، دولت روس از شمال و دولت انگلستان از جنوب، کشور را اشغال کردند.