ماه رمضان بود….

هر شب در مسجدمان پس از اقامه نماز برنامه هایی داشتیم!

یک جز قرآن را ختم می کردند و سپس شماره هایی بین کودکانی که با مادر یا پدر هایشان به مسجد آمده بودند پخش میشد و قرعه کشی می کردند و شماره هرکس درمی آمد به رسم یادبود که به مسجد آمده بود هدیه کوچک به آن ها می دادند که اغلب برچسب های رنگی دفتر های نقاشی و امثال این چیز ها بود

درست خاطرم نیست فکر کنم ۶ یا ۷ ساله بودم و هرشب به عشق و امید به اینکه شاید امشب من برنده شوم با مادرم به مسجد می رفتم

شب های زیادی از ماه رمضان گذشته بود و من هنوز یک بار هم برنده نشده بودم

آن شب مثل شب های قبل شماره ام را گرفتم و ساکت گوشه ای کز کردم و آرزو کردم که کاش من امشب برنده شوم در خیال های کودکانه ام بودم که مامانم صدایم زد و گفت شماره ات چند بود؟


سپس نگاهی به شماره ام انداخت و با شوق و ذوق گفت زهــــــرا تو امشب بردی!

آن قدر خوشحال شدم که نمی دانستم چه کار کنم!

سریع به سمت محل گرفتن جایزه ها رفتم و جایزه ام را گرفتم ،مثل همیشه کادو شده بود اما یه چیزی که توجه ام را به خود جلب کرد بزرگی هدیه بود!مثل شب های قبل نبود با هیجان کودکانه ام کادو را باز کردم و سیاهی پارچه چشمم را گرفت و چند دقیقه محو دیدن آن پارچه شدم که اتفاقا بوی خیلی خوبی هم می داد!!

همه دوستان هم تعجب کردند چادری عربی بسیار زیبایی بود که چشم همه را گرفته بود!درست اندازه ی اندازه ام بود انگار برای من دوخته شده بود

آن قدر خوشحال بودم که حتی صدای اطرافیان را هم نمی شنیـدم چادر را بر سر کــرده بـودم و با خود در رویاهــایم سر می کــردم که شبیـه مامــان شدم!

نمی خواهم بگویم که از آن شب به بعد همیشه چادر سر کردم چون یک اقرار است

اما شور و شوقی که آن شب از چادر سر کردن پیدا کردم را هیچ وقت فراموش نمی کنم و از آن عزیزی که چادر را تهیه کرده بود که هرگز نفهمیدم که بود کمال تشکر را دارم

این بود ماجرای چادری شدن من…!