مسجدی در هویزه هست که در راه اردوی راهیان نور اونجا توقف کردیم تا هم نماز ظهر بخونیم هم اینکه راجع به اردوی راهیان نور و این مناطق اطلاعاتی کسب کنیم. اول قرار شد که بریم وضو بگیریم و بعدش هم نماز بخونیم.

من چادرمو در آوردم که وضو بگیرم اما بعدش تا مسیر مسجد و مزار شهدا سرم نکردم، چون کلی وسیله دستم بود و قدم به قدم عکس میگرفتم.

ورودی مسجد تا مزار شهدا عکسهایی از شهدا و وصیت نامه این بزرگان به دیوار زده شده بود. منم عکس میگرفتم، تا اینکه به مزار شهدای هویزه نزدیک شدیم.

چادرم دستم بود اما همین که به چند قدمی مزار شهدا رسیدم احساس کردم یه حسی بهم میگه چادر سرم کنم. انگار سنگینی نگاه کسی رو احساس میکردم.

حس خیلی بدی بود تا وقتی که چادر دستم بود، اما همینکه چادرمو سرم کردم احساس سبکی بهم دست داد و احساس کردم راحت میتونم بین این جمعیت راه برم.

وارد مسجدشدم تا نماز بخونم و ایندفعه یه چادر سفید سرم کردم و نماز خوندم. نمیدونم چرا حس خیلی خوبی اون لحظه داشتم با چادر سیاه و سفیدم. چادرهایی که هرکدوم معنی واقعی آرامشو بمن نشون میدادن...

ارسالی از بانو «بهارلویی»